پیر عارفی کنار جوی جاری آبی روی سبزه زار ها زیر درختی به تفکر نشسته بود.
ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش مردی شمشیر به دست به هم خورد:
“پیرمرد! همینک بهشت و جهنم را به من نشان بده وگر نه تو را می کشم.”
عارف لبخندی زد.
مرد شمشیر به دست، خشمگین شد و با چهره ای برآشفته شمشیرش را بالا برد.
عارف به آرامی گفت: ” این خشم تو نشان جهنم!”
مرد با این حرف عارف آرام شد، نگاهی به چهره نورانی و لبخند آرامش بخش عارف انداخت و به او لبخند زد.
عارف بی درنگ گفت: ” این لبخند تو هم، نشان بهشت.”
آخرین نظرات